![[تصویر: 0021-5.jpg]](http://www.azha.ir/image/0021-5.jpg)
نویسنده جناب آقای حسن صدرى مازندرانى
1- ورود به مكتب خانه
مقام معظم رهبرى درباره چگونگى ورودشان به مكتب خانه در سال 1323 مى فرمايد:
اولين مركز درسى كه من رفتم ، مدرسه نبود، مكتب بود در سنين قبل از مدرسه شايد چهار سال ، يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگ تر از من را كه از من ، سه سال و نيم بزرگ تر بودند با هم در مكتب دخترانه گذاشتند، يعنى مكتبى كه معلمش زن بود و بيشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند. البته من خيلى كوچك بودم .
تجربه يى كه از آن وقت مى توانم به ياد بياورم ، اين است كه بچه را در آن سنين چهار، پنج سالگى ، اصلا نبايد به مدرسه و مكتب و اين ها گذاشت ؛ براى اينكه هيچ فايده يى ندارد. من به نظرم مى رسد كه از آن دوره مكتب قبل از مدرسه ، هيچ استفاده علمى و درسى نكردم . گذاشته بودند كه ما قرآن ياد بگيريم طبعا چون در مكتب ها معمولا قرآن درس مى دادند. آن وقت در مدرسه ها قرآن معمول نبود، درس نمى دادند.
بد نيست بدانيد كه من متولد 1318 هستم . اين دورانى كه مى گويم سال هاى 1323 1324، آن سال هاست اوايل مكتب رفتن ما بنابراين يك دوره آن است ؛ كه اولين روز مكتب اول را يادم نيست .
پس از مدتى يكى دو ماه كه در آن مكتب بوديم ، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود؛ يعنى معلمش مرد مسنى بود.
شايد شما در اين داستان هاى قديمى ، ملا مكتبى خواهنده باشيد؛ درست همان ملا مكتبى تصوير شده در داستان ها و قصه هاى قديمى ما، پيش او درس مى خوانديم . روز اولى كه ما را به آن مدرسه بردند، من يادم است كه از نظر من روز بسيار تيره ، تاريك ، بد و ناخوشايند بود!پدرم ، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگى كرد كه به نظر من آن وقت خيلى بود. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق بود؛ اما به چشم كودكى آن روز من ، جاى خيلى بزرگى مى آمد. و چون پنجره هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاى مومى داشت ، تاريك و بد بود.
مدتى هم آن جا بوديم (1)
2- يك خاطره از مكتب خانه
رهبر عزيز درباره ى مكتب رفتن خود از آقاى ملا مكتبى خاطره اى مى فرمايد:
من كوچكترين فرد آن مكتب بودم شايد آن وقت ، حدود پنج سالم بود و چون هم خيلى كوچك بودم ، هم سيد و پسر عالم بودم ، اين آقاى ملا مكتبى صبح ها من را كنار دست خويش مى نشاند و پول كمى ، مثلا اسكناس پنج قرانى آن وقت ها اسكناس پنج ريالى بود، اسكناس يك تومانى و دو تومانى بود، شما نديده ايد يا دو تومانى از جيب خود بيرون مى آورد، به من مى داد و مى گفت : تو اين ها را به قرآن بمال كه بركت پيدا كند!بيچاره دلش را خوش مى كرد به اين كه به اين ترتيب مثلا پولش بركت پيدا كند؛ چون درآمدى نداشتند. (2)
3- اولين روز دبستان
مقام معظم رهبرى در مورد روز اولى كه به دبستان رفتند، فرمودند:
روز اولى كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود: بچه ها بازى مى كردند، ما هم بازى مى كرديم . اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود باز به چشم آن وقت كودكى من وعده بچه هاى كلاس اول ، زياد بود. حالا كه فكر مى كنم ، شايد سى نفر، چهل نفر، بچه هاى كلاس اول بوديم ؛ و روز پرشور و پرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم .
البته چشم من ضعيف بود، هيچ كس هم نمى دانست ، خودم هم نمى دانستم ؛ فقط مى فهميدم كه چيزهايى را درست نمى بينم . بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم كه چشم هايم ضعيف است ؛ پدر و مادرم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن وقت ، وقتى كه من عينكى شدم ، گمان مى كنم حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در اين دوره اول مدرسه و اين ها اين نقص كار بود. قيافه معلم را از دور نمى ديدم ، تخته سياه را كه روى آن مى نوشتند، اصلا نمى ديدم ؛ و اين مشكلات زيادى را در كار تحصيل من به وجود مى آورد. حالا خوشبختانه بچه ها در كودكى ، فورا شناسايى مى شوند و اگر چشم هاشان ضعيف است ، برايشان عينك مى گيرند و رسيدگى مى كنند. آن وقت اصلا اين چيزها در مدرسه يى معمول نبود.
البته اين مدرسه ما يك مدرسه به اصطلاح غير دولتى بود، به علاوه مدرسه دينى بود كه معلمين و مديرانش از افراد بسيار متدين انتخاب شده بودند، و با برنامه اندكى دينى تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى شد؛ چون آن مدرسه اصلا برنامه دينى درستى نداشت و كسى توجه و اعتنايى به آن نمى كرد. (3)
4- يك نكته جالب از دوران دبستان
رهبر عزيز انقلاب در مورد معمم شدن خود، در دوران نوجوانى فرمودند:
چيزى كه حتما مى دانم جالب است ، اين است كه من همان وقت ، معمم بودم ؛ يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى كه ايشان سؤ ال كردند من عمامه سرم بود و قبا تنم بود. قبل از آن هم همين طور، از اوايلى كه به مدرسه رفتم با قبا رفتم منتهى تابستان ها با سر برهنه مى رفتم ، زمستان كه مى شد، مادرم عمامه به سرم مى پيچيد.
مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت ، عمامه پيچيدن را خوب بلد بود؛ سر ماها عمامه مى پيچيد و به مدرسه مى رفتيم .
البته اسباب زحمت بود كه جلوى بچه ها، يكى با قباى بلند و لباس جور ديگر باشد. طبعا مقدارى حالت انگشت نمائى و اين ها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اين طور چيزها جبران مى كرديم ، نمى گذاشتيم كه در اين زمينه خيلى سخت بگذرد. (4)
5- عمامه در دوران دبستان
معظم له در مورد عمامه گذارى در دوران دبستان مى فرمايد:
من فراموش نمى كنم ... از كلاس دوم ، سوم ، دبستان ، سر ما عمامه گذاشتند... از آن بچگى ، از جمله چيزهايى كه به عنوان يك عقده ، تا سال ها در ما مانده بود، اين بود كه بچه ها ما را مسخره مى كردند، عمامه را مسخره مى كردند. بزرگ هم كه شده بوديم ، تا حدودى خيال مى كرديم كه حالا مسخره ها تمام شد؛ ولى بعد ديديم كه نه ، اول مسخره كردن است . با اين كه شهر ما، مشهد بود،... ببينيد چه قدر وحشيگرى مى خواهد كه يك آدم معمولى را كه در كوچه و بازار رد مى شود مسخره كنند. هيچ كس عليه هيچ كس ديگر، اين كار را نمى كند؛ اما نسبت به روحانيون ، خيلى ها اين حق را براى خودشان قايل بودند!چون تبليغات شده بود. (5)
اولين مركز درسى كه من رفتم ، مدرسه نبود، مكتب بود در سنين قبل از مدرسه شايد چهار سال ، يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگ تر از من را كه از من ، سه سال و نيم بزرگ تر بودند با هم در مكتب دخترانه گذاشتند، يعنى مكتبى كه معلمش زن بود و بيشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند. البته من خيلى كوچك بودم .
تجربه يى كه از آن وقت مى توانم به ياد بياورم ، اين است كه بچه را در آن سنين چهار، پنج سالگى ، اصلا نبايد به مدرسه و مكتب و اين ها گذاشت ؛ براى اينكه هيچ فايده يى ندارد. من به نظرم مى رسد كه از آن دوره مكتب قبل از مدرسه ، هيچ استفاده علمى و درسى نكردم . گذاشته بودند كه ما قرآن ياد بگيريم طبعا چون در مكتب ها معمولا قرآن درس مى دادند. آن وقت در مدرسه ها قرآن معمول نبود، درس نمى دادند.
بد نيست بدانيد كه من متولد 1318 هستم . اين دورانى كه مى گويم سال هاى 1323 1324، آن سال هاست اوايل مكتب رفتن ما بنابراين يك دوره آن است ؛ كه اولين روز مكتب اول را يادم نيست .
پس از مدتى يكى دو ماه كه در آن مكتب بوديم ، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود؛ يعنى معلمش مرد مسنى بود.
شايد شما در اين داستان هاى قديمى ، ملا مكتبى خواهنده باشيد؛ درست همان ملا مكتبى تصوير شده در داستان ها و قصه هاى قديمى ما، پيش او درس مى خوانديم . روز اولى كه ما را به آن مدرسه بردند، من يادم است كه از نظر من روز بسيار تيره ، تاريك ، بد و ناخوشايند بود!پدرم ، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگى كرد كه به نظر من آن وقت خيلى بود. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق بود؛ اما به چشم كودكى آن روز من ، جاى خيلى بزرگى مى آمد. و چون پنجره هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاى مومى داشت ، تاريك و بد بود.
مدتى هم آن جا بوديم (1)
2- يك خاطره از مكتب خانه
رهبر عزيز درباره ى مكتب رفتن خود از آقاى ملا مكتبى خاطره اى مى فرمايد:
من كوچكترين فرد آن مكتب بودم شايد آن وقت ، حدود پنج سالم بود و چون هم خيلى كوچك بودم ، هم سيد و پسر عالم بودم ، اين آقاى ملا مكتبى صبح ها من را كنار دست خويش مى نشاند و پول كمى ، مثلا اسكناس پنج قرانى آن وقت ها اسكناس پنج ريالى بود، اسكناس يك تومانى و دو تومانى بود، شما نديده ايد يا دو تومانى از جيب خود بيرون مى آورد، به من مى داد و مى گفت : تو اين ها را به قرآن بمال كه بركت پيدا كند!بيچاره دلش را خوش مى كرد به اين كه به اين ترتيب مثلا پولش بركت پيدا كند؛ چون درآمدى نداشتند. (2)
3- اولين روز دبستان
مقام معظم رهبرى در مورد روز اولى كه به دبستان رفتند، فرمودند:
روز اولى كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود: بچه ها بازى مى كردند، ما هم بازى مى كرديم . اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود باز به چشم آن وقت كودكى من وعده بچه هاى كلاس اول ، زياد بود. حالا كه فكر مى كنم ، شايد سى نفر، چهل نفر، بچه هاى كلاس اول بوديم ؛ و روز پرشور و پرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم .
البته چشم من ضعيف بود، هيچ كس هم نمى دانست ، خودم هم نمى دانستم ؛ فقط مى فهميدم كه چيزهايى را درست نمى بينم . بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم كه چشم هايم ضعيف است ؛ پدر و مادرم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن وقت ، وقتى كه من عينكى شدم ، گمان مى كنم حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در اين دوره اول مدرسه و اين ها اين نقص كار بود. قيافه معلم را از دور نمى ديدم ، تخته سياه را كه روى آن مى نوشتند، اصلا نمى ديدم ؛ و اين مشكلات زيادى را در كار تحصيل من به وجود مى آورد. حالا خوشبختانه بچه ها در كودكى ، فورا شناسايى مى شوند و اگر چشم هاشان ضعيف است ، برايشان عينك مى گيرند و رسيدگى مى كنند. آن وقت اصلا اين چيزها در مدرسه يى معمول نبود.
البته اين مدرسه ما يك مدرسه به اصطلاح غير دولتى بود، به علاوه مدرسه دينى بود كه معلمين و مديرانش از افراد بسيار متدين انتخاب شده بودند، و با برنامه اندكى دينى تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى شد؛ چون آن مدرسه اصلا برنامه دينى درستى نداشت و كسى توجه و اعتنايى به آن نمى كرد. (3)
4- يك نكته جالب از دوران دبستان
رهبر عزيز انقلاب در مورد معمم شدن خود، در دوران نوجوانى فرمودند:
چيزى كه حتما مى دانم جالب است ، اين است كه من همان وقت ، معمم بودم ؛ يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى كه ايشان سؤ ال كردند من عمامه سرم بود و قبا تنم بود. قبل از آن هم همين طور، از اوايلى كه به مدرسه رفتم با قبا رفتم منتهى تابستان ها با سر برهنه مى رفتم ، زمستان كه مى شد، مادرم عمامه به سرم مى پيچيد.
مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت ، عمامه پيچيدن را خوب بلد بود؛ سر ماها عمامه مى پيچيد و به مدرسه مى رفتيم .
البته اسباب زحمت بود كه جلوى بچه ها، يكى با قباى بلند و لباس جور ديگر باشد. طبعا مقدارى حالت انگشت نمائى و اين ها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اين طور چيزها جبران مى كرديم ، نمى گذاشتيم كه در اين زمينه خيلى سخت بگذرد. (4)
5- عمامه در دوران دبستان
معظم له در مورد عمامه گذارى در دوران دبستان مى فرمايد:
من فراموش نمى كنم ... از كلاس دوم ، سوم ، دبستان ، سر ما عمامه گذاشتند... از آن بچگى ، از جمله چيزهايى كه به عنوان يك عقده ، تا سال ها در ما مانده بود، اين بود كه بچه ها ما را مسخره مى كردند، عمامه را مسخره مى كردند. بزرگ هم كه شده بوديم ، تا حدودى خيال مى كرديم كه حالا مسخره ها تمام شد؛ ولى بعد ديديم كه نه ، اول مسخره كردن است . با اين كه شهر ما، مشهد بود،... ببينيد چه قدر وحشيگرى مى خواهد كه يك آدم معمولى را كه در كوچه و بازار رد مى شود مسخره كنند. هيچ كس عليه هيچ كس ديگر، اين كار را نمى كند؛ اما نسبت به روحانيون ، خيلى ها اين حق را براى خودشان قايل بودند!چون تبليغات شده بود. (5)